Pdfرمان مسلخ از مهسا حسینی(کامل در 2922 صفحه)
دسته بندي :
کالاهای دیجیتال »
🔺سایر
نام رمان : #مسلخ
♥️ نویسنده : #مهسا_حسینی ( #مهرسا )
♥️ ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
♥️ خلاصه :
ارغوان دختر سادهایه که به بهانهی پول بیشتر و کار بهتر وارد خونهای میشه که از همون اول همه چی به نظرش عجیب میاد! همه ی اتفاقا توی اون خونه زیادی محرمانست و آدماش قانونای عجیبی دارن و ارغوان هم زیادی قانون شکنه و خبر نداره با کاراش چه سرنوشتی قراره براش رقم بخوره ..
قسمتی از رمان
این وقت شب ؟ کار چی دار ه ؟ قاچاقچیه ؟
على و سردار به قهقهه افتادند و آرش هم به لبخن دی بسند ه کرد
. انگار که جلوی خودش را میگرفت تا زیاد از این وصله ای که
به شهاب چسبانده بودند ابراز خوشحالی نکند !
دریا آرنجش را به پهلوی علی کوبید تا دهانش را ببندد . مژگان
که سرش پایین و مشغول موبایلش بود همان لحظه سرش را
بالا آورد و گفت :
- سردار بنده خد ا انقدر بیکار بوده که درکی از مشغله ی کاری
ندار ه . سردار جان توام بالاخره میری سر کار نگر ان نباش !
لبهای سردار جمع شد. انتظار طعنه شنیدن از مژگان را نداشت .
به خصوص که تعلق خاطر عجیبی به این دختر داشت ! اما
جرات پا پش گذاشتن نداشت . ارغوان با موذی گری نیشخندی
گوشه ای لبش نشاند و با دقت دوستهایش را ز یر نظر گرفت .
سردار سریع گفت :
- مژگان خانوم منم کار میکنم . از صبح تا شب تو شرکت بابام
جون میکنم . حا ل میخوای پشت دوستت در بیای مشکل ندار ه
ولی کار یکی دیگه رو زیر سوال نبر !
فرهان از جا بلند شد و نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت و
با دیدن اسم فرخنده ابرو در هم کشید و تماس را جواب داد :
- چی شد ه فرخنده ؟
به سمت پنجر ه رفت و پرد ه را کنار زد. صدای فرخند ه به
گوشش رسید :
- آقا ، پلیس اومده !
فرهان نگاهی به حیاط خانه اش انداخت و با دیدن پلیسهایی که
دم در بودند زبان در دهانش چوب شد . فرخنده گفت :
گفتن تشریف بیارید پایین وگرنه حکم دارن برا ی داخل
اومدن .
فرهان تماس را قطع کرد . بلافاصله رو به ارغوان گفت :
- من میرم بیرون تو از جات تکون نخور . د ه دقیقه دیگه زنگ
بزن به نبوی بگو به وکیلم احتیاج دارم . ترتیب کار ا رو بده !
ارغوان از جا پرید :
- چی شده فرهان ؟